خنده بازار
بخند تا دنیا بهت بخنده...... :D
درباره وبلاگ


می گویند : شاد بنویس ... نوشته هایت درد دارند! و من یاد ِ مردی می افتم ، که با کمانچه اش ، گوشه ی خیابان شاد میزد... اما با چشمهای ِ خیس ... !!
نويسندگان
یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 17:6 :: نويسنده : مهران مافی

 دیروز رفته بودم بیرون دیدم یه پسر بچه 5-6 ساله داره گریه میکنه....
رفتم جلو گفتم : آخی آقا پسر گم شدی؟! 
دیدم خودشو جمو جور کرد گفت : پَ نَه پَ یاد آخرین خطبه ی آقا افتادم، یه آن بغضم گرفت......!! 
اینا بچه نیستن که اورانگوتانن:|

یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 17:5 :: نويسنده : مهران مافی

 شما سر شهرام شبپره رو بگیرمحکم نذار تکون بخوره
اگه تونست حرف بزنه !

یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 17:5 :: نويسنده : مهران مافی

 یک جووش هایی هست ، اصن اسم ش جووش مجلسیه.
برجسته و قرمزو روو دماغ .

به هر مجلسی که دعوت شین ، سریعن ظاهر میشه .باور بفرماعید:|

یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 17:4 :: نويسنده : مهران مافی

 طوری نکنید که طوری بشود...
.
.
.
امام راحل در کلاس تنظیم خانواده

یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 17:4 :: نويسنده : مهران مافی

 ملـــــت هر شب تو تختشون دنبال گوشیشــــون میگردن
که به دوست دخترشون sms بزنن ...
منم سه ســـــــاعت دنبـــــال طـــــول و عـــــرض پتــــــوم میگردم :|

یک شنبه 12 آذر 1391برچسب:, :: 16:59 :: نويسنده : مهران مافی

 برادر زاده م 5 سالشه،زنگ زده بهم میگه:عمو جون!
گفتم : جون عمو ...!
گفت: کی میخوای بیای خونه ما ...؟!
گفتم: همین روزا میام عزیزم .چطور ..؟!
گفت: اَه!
گفتم: چیه عزیزم چرا ناراحتی ؟! دوست نداری بیام ..؟!
گفت: اگه اومدی یه قولی بهم میدی ؟!
گفتم: بگو عزیزم حتما ..!
گفت: قــــــولِ قول ؟!
گفتم: آره فدات بشم قول میدم ...
گفت: قول میدی اومدی خونه مون خرگوشی که تازه خریدم رو نخوری ...؟!
من :|

سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 7:43 :: نويسنده : مهران مافی

 سر شب لپتاپ رو خاموش کردم رفتم نشستم تو پذیرایی در جوار خانواده
5 دقیقه اول خونواده :o
5 دقیقه دوم خونواده :|
1 دقیقه بعد مامانم : لپتاپت سوخته ؟
من : نه
3 دقیقه بعد بابام : اینترنتت شارژش تموم شد ؟
من : نه
اندکی بعد بابام : چی شده حالت خوب نیست؟
من : نه چطور ؟
یذره بعد مامانم : تو چته ؟ چرا سرت تو لپتاپ نیست ؟
من : خب گفتم یکم بیام پیش شما بشینم
بابام : مطمئنی طوری نشده ؟
مامانم : خب بگو چرا اینجوری میکنی آخه ؟
مرد پسرت معتاد شده.....
من : :0
بابام : زد تو گوشم.
هیچی دیگه پا شدم اومدم لپتاپ رو روشن کردم :|
داستان داریم ما با بابا مامانمون....والا

سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 7:37 :: نويسنده : مهران مافی

 تو مترو یارو دست کرده تو جیبم

دستشو گرفتم میگم راحتی داداش ؟

میگه ا ا ا جیبه تو بود؟ بابا بگو دیگه 

یه ربه دارم میگردم فکر کردم موبایلمو زدن

 نزدیک بود داد بیداد کنم یه بی گناهی متهم شه ....

سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 7:36 :: نويسنده : مهران مافی

 امشب بعد از 1سال به این معما پی بردم که اقاجونم مسواکشو کجا قایم میکنه 

که من نمیبینم،
 
بارها دیدمکه داره مسواک میزنه اما به محض اینکه بعدش میرم 

مسواک بزنم مسواکش غیبش میزنه!!!خب زیاد پیچیده نیست،
 
از مسواک من استفاده میکرده
 
سه شنبه 23 آبان 1391برچسب:, :: 7:35 :: نويسنده : مهران مافی

 به این سن که رسیدم هنوز وقتی می خوام از در خونه برم بیرون

اگه جورابم سوراخ باشه عوضش می کنم

با این فکر که اگر تصادف کردم و آمبولانس اومد و منو گذاشتن رو برانکارد

و مردم دورم جمع شدن سوراخ جورابم ضایع نباشه .

این  راجع به زیرپوش هم صدق می کنه چون ممکنه تصادف شدید باشه