من.............تو............او
خنده بازار
بخند تا دنیا بهت بخنده...... :D
درباره وبلاگ


می گویند : شاد بنویس ... نوشته هایت درد دارند! و من یاد ِ مردی می افتم ، که با کمانچه اش ، گوشه ی خیابان شاد میزد... اما با چشمهای ِ خیس ... !!
نويسندگان
سه شنبه 14 شهريور 1391برچسب:, :: 22:55 :: نويسنده : مهران مافی

 من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم 

تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی

او هم به مدرسه میرفت اما نمیدانست چرا؟؟

من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم

...تو پول توجیبی نمی گرفتی  همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود .

او هر روز بعداز مدرسه کنار خیابان آدامس میفروخت 

معلم گفته بود انشا بنویسید موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت 

من نوشته بودم علم بهتر است مادرم میگفت با علم میتوان به ثروت رسید

تو نوشته بودی علم بهتر است شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی 

او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود 

خودکارش روز قبل تمام شده بود 

معلم انروز او را تنبیه کرد بقیه ی بچه ها به او خندیدند انروز او برای تمام نداشته 

هایش گریه کرد 

هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد 

خوب معلم نمیدانست او پول خرید یک خودکار را نداشته 

شاید معلم هم نمیدانست 

ثروت و علم گاهی به هم گره می خورند 

گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت 

من در خانه ی بزرگ میشدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله  می آمد 

تو در خانه ای بزرگ میشدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که 

پدرت برای مادرت میخرید 

او اما در خانه ای بزرگ میشد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را می داد که 

پدرش می کشید 

سال های اخر دبیرستان بود باید اماده میشدیم برای ساختن اینده 

من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم 

تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت اینده ی بهتری را رقم می زد 

او اما نه انگیزه داشت نه پول درس را رها کرد به دنبال کار می گشت 

روزنامه چاپ شده بود هر کسی دنبال چیزی در روزنامه می گشت 

من رفتم روز نامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم 

تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال اگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی

اما او نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود 

من انروز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را 

کشته است 

تو انروز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه ان را به کناری انداختی 

او اما انجا بود در بین صفحات روزنامه برای اولین بار بود که در زنگی اش که این

همه به او توجه شده بود !!!

چند سال گذشت وقت گرفتن نتایج بود من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهیم بودم 

تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی ، همان ارزویه دیرینه ی پدرت 

او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود 

وقت قضاوت بود جامعه ی ما همیشه قضاوت میکند 

من خوشحال بودم که مرا تحسین می کنند 

تو به خود میبالیدی که جامعه ات به تو افتخار میکند 

او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش میکنن 

 

 

زندگی ادامه دارد ...

هیچ وقت پایان نمیگیرد ...

من موفقم ... من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است !!!

تو خیلی موفقی ...تو میگویی نتیجه ی پشت کاره خودت است !!!

اما او زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!

 

من ... تو ... او  هیچ گاه در کنار هم نبودیم هیچ گاه یکدیگر را نشناختیم 

اما من و تو اگر به جای او بودیم اخــــــــــر داستان چگونه بود ؟؟؟؟!!!!!

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: